حکايت عجيبي است....
گاهي فکر ميکني با حرفهايت دوستت را شاد ميکني غافل از اينکه او فکر ميکند ميخواهي وقتش را تلف کني.گاهي تمام تلاشت را ميکني تا دوستت راه اشتباهي را که تو قبلآ رفته اي نرود و او فکر ميکند تو ميخواهي حرف خودت را به کرسي بنشاني.گاهي تمام عشقت را در يک سيب بزرگ جا ميدهي و سيب کوچک تر را خودت برميداري تا لذت دوستت يک گاز بيشتر طول بکشد اما او لکه روي سيبش را ميبيند.
حکايت عجيبي است دوست داشتن و
حکايت غريبي است دوست داشته شدن......